چند روزاست که علاوه برگرفتاریهای روزانه ی دفترخانه واعصاب خردی دیگری که داستانی مفصل دارد گرفتار استعلام الکترونیک! شده ام سند نویس رفته مرخصی بقیه کارکنان با سیستم آشنا نیستند و گرفتار کار خود هستند من هستم و سند نویسی و پرداخت الکترونیکی باپوز و ارسال استعلام الکترونیکی. پوز قطع می شود یا ناز می آید وچند بار خطا در رمز نگاری اعلام می کند وتراکنش ناموفق می دهد ونگاههای مشتری که پیداست تصور می کنند چند مرتبه از حسابشان برداشت کرده ام ومن هم تذکر می دهم حسابشان را از بابت میزان برداشت چک کنند تا بدین طریق رفع اتهام از خود کرده باشم و ارسال استعلامها که ایتنرنت قطع می کند و سامانه جواب نمی دهد و سیستم هنگ می کند وبدنبال آن من مشنگ هم. وآنهم چه هنگ کردنی! امروز کارهای دفتر ماند تمام نشد قول دادم تعهدی دانشجوئی را برای آخر وقت آماده کنم نشد جلوی دانشجو وپدرش شرمنده شدم طرف بزرگواری کرد وتا فردا مهلت داد دو سه روز دچار کم خوابی بودم چرت عصرانه نداشتم و حقیقتا خسته بودم جسما وروحا. آمدم خانه ناهار را گرم کردم وکتری رابرای چای گذاشتم چون می خواستم برگردم دفتر در حین گرم کردن غذا تصمیم گرفتم برای فردا وپس فردا هم ناهار درست کنم و دوتا پیاز بزرگ درقابلمه خرد کردم وکمی روغن و دو بسته گوشت قرمز –برغم تمام مضراتش- ریختم و مقداری چرخاندم تا پیاز وگوشت وروغن باهم کمی سرخ شوند و قاشقی زردچوبه و باز هم چرخاندن وقاشقی سس گوجه وبازهم چرخاندن تا خوب مثل خودم قاطی شود کتری آب جوش را برداشته و در قابلمه ریختم گفت "جز" چه صدای دل انگیزی –دل انگیز تر از عری خر که بعدا خواهم نوشت- قابلمه را تا نصفه ی بیشتری آب کردم قابلمه داغ بود وآب هم جوش شروع به جوشیدن کرد. از همان اول چه رنگ زیبائی داشت باور کنید بشدت آن رنگ مورد توجه عمو قرار گرفته رنگ غذا واقعا معرکه بود زرد مایل به نارنجی ودرخود مایه های سرخی آتشینی داشت چون آتش یک عشق. غذا نبود عشق بود. میگویند هر کسی یکبار در زندگی عاشق می شود وعشق هم همان عشق اول است. ولی عمو که من باشم یادم نمی آید یعنی آنقدر همیشه گرفتار سگ دوئی زندگی بوده ام که هیچ وقت فرصت فکرکردن به آن را هم نداشته ام ولی امروز به قابلمه ای که می جوشید نگاه کردم یاد این شعر افتادم که " هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم -نبودبرسر آتش میسرم که نجوشم" واقعا می جوشید من هم شور وحالی پیدا کرده بودم از شما چه پنهان انگار عاشق شده بودم (بلند نخندید بگذارید شاهنامه آخرش خوش است) لازم نیست که یک پروسه ی طولانی طی شود تا شما عاشق شوید یک نگاه حتی نیم نگاه می تواند شما را عاشق کند یا عشق حفته زیر خاکستر را شعله ور نماید. سفره را آوردم وابتدا لیوان آب را که خفه نشوم وبعد ناهار را وسالاد را وفلاسک چای را وهمه چیز را. ناهار را تناول کرده وسفره را جمع کردم دو تا اس ام اس آمد که فرموده اند اسناد خودرو فلان وفلان یکی از همکاران درخواست کرد که من هم چیزی بگویم. اعصابم خرد بود جواب دادم "باشه یه چرت بگیرم که وقت خوابست مرا" –گویند بخواب تا بخوابش بینی – ای بیخبران چه وقت خوابست مرا" از سر نهایت عصانیت سر بربالین گذاشتم ساعت سه ونیم بود خواب رفتم ولی چه خوابی از همان اول کابوس بود یک ساعت گذشت بوی عجیبی می آمد یک دو دقیقه ای هنگ کرده بودم – عمو تو کی هنگ نیستی- گیج ومنگ که بوی چیست. یک لحظه ای وای ای داد عشق من این بوی عشق من بود بوی غذای فردا وپس فردا خودم را به آشپزخانه رساندم آن رنگ زیبا آن رنگ آتشین حالا چند تکه ذغال بود وچه بوی سوختنی که تا یک هفته از فضا خارج نمی شود بنظرم چشمش کرده بودم! گرچه چشمان عمو شور نیست و هیچ وقت به هیچ چیز توجه نمی کند ولی غذا را چشم کرده بودم قابلمه چدنی را برداشته ودر ظرفشوئی گذاشتم بسیار داغ چون کوره ی ذوب آهن شده بود کف ظرفشوئی خیس بود گفت "جز" ولی این جز دیگر دل انگیز نبود در این ماجرا علاوه بر دست عمو یک جای دیگرش هم سوخت که باید آب بریزد آنجا. بسته ی سبزی پخته شده را که زن عمو ازقبل تهیه کرده ولوبیای قرمز هم در آن زده بود وبرای قورمه سبزی بیرون آورده بودم مجددا در فریزر گذاشتم واز خیر درست کردن غذا گذشتم که کار بسیار داشتم . چای در فلاسک دم کشیده وچشم خروسی شده ورنگ محشری داشت –ول کن عمو تا فلاسک را منفجر نکرده ای ول کن – بله چای خوشرنگی بود دو لیوان پشت سر هم با نبات خانگی زدم وباز هم به تنظیمات اولیه برگشتم رفتم تو اینترنت ببینم اصل افاضات جناب نماینده حقوقی! چی بوده دیدم عمو سلیمی اصل خبر و مطلبی اعتراضی هم به دنبال آن نوشته وچه نوشتنی هم کرده –مواظب باش عمو، عمو سلیمی را چشم نکنی- بزنم به تخته واقعا کیف کردم دستش درد نکند. یک لحظه رفتم به دوران کودکی نه کودکی خودم که آن زمان ما تلویزیون نداشتیم یک رادیوی فیلیپس دو رنگ بود که هر عصر پدرم آن را روشن می کرد وبه برنامه دهقان گوش می داد این شعر با یک آهنگ زیبائی مطلع برنامه بود "به دهقان آزاده از ما درود – به گیتی در خرمی او گشود". بله به دوران کودکی بچه ها برگشتم. همانطور که آنها با چشمان گرد زیبایشان –مواظب باش عمو- به تلویزیون نگاه می کردند من هم اتفاقا اگر فرصتی بود به آنها و تلویزیون نگاه می کردم. حنا دختری در مزرعه ،بابا لنگ دراز، آنشرلی با موهای قرمز، پسر شجاع که من چقدر دلم می خواست مثل او شجاع بودم و در برابر شیپور چی می ایستادم و آلیس در سرزمین عجایب که در آن چیزهای خنده داری بود همه چیز وارونه بود برخلاف روش معمول جشن روز غیرتولد می گرفتند قوانین اجتماعی که هیچ، حتی قوانین طبیعی وفیزیکی برعکس بود خلاصه بلانسبت یک "خر تو خری" بود که نگو من هم خیلی لذت می بردم آنجا قانون یعنی کشک هر کی هر کاری دلش می خواست می کرد قانون را می شکست وهرطور تفسیرش می کرد هرکی به هرکی بود. بازم قاطی کردم سردرد عجیبی گرفتم قندم خونم افتاد فکر می کنم –عمو مگر توهم فکرمی کنی مگر فکر داری مگرمغز داری اگر مغز داشتی که دنبال این شغل نمی رفتی- با آن صبحانه (نون وپنیری) که عرض کردم دیگر نمی شود کار سردفتری کرد از این رو عمو تصمیم گرفتم هر شب یک کله پاچه ی خر در دیگ بگذارم با همان روش عموئی پیاز و زردچوبه و سس وبا آتش ملایم تا صبح بجوشد وصبحانه کله پاچه ی خر تناول کنم تا بتوانم براحتی با ارباب رجوع و ادارات وبخشنامه ها وقوانین و پوز و الکترونیک و این خبرهای خوشایند کنار بیام همان کاری که یکبار در زندگی کردم همان موقع که مغز خر خوردم و به این شغل آمدم.
به نقل از کلبه عمو
خدا لعنت کند کسانی را که به اندازه مغز مگس شعور ندارند و برای دفاتر اسناد برنامه ریزی می کنند.
ما از طلا شدن پشیمانیم رئیس محترم ثبت لطفا ما را مس کنید.
دفاتر اسناد رسمی= نوکر بی مواجیب ادارات
از ماست که برماست.
با قراردادن این نوشته سخیف در سایت کانون, به چه هدفی میخواهید برسید؟ برای خودمان ارزش قائل باشیم.
سردفتر مجازی اتوکشیده! طنز یعنی همین
شدیم داروغه هر چی ادارست!!