سردفتری را در شهر چوب زدند و سوار بر خر همی به گرد شهر گرداندند . حاکم این صحنه از دوربدید و گفت اورا نزد من آورید .حاکم گفت چه کردی که چنین شدی ؟ سردفترگفت : چند سالی است که تحریرمان ثابت است از بهر نجات خویشتن و عیال و برای خلاصی از بدهی هایم بجای یک سکه دو سکه گرفتم و گمان بردم که شاید حاکم فراموش کرده است و کمی تحریرمان از نسیان حاکم است . زیاد گرفتم که شاید صدای الاغ تورا بیدار کند .
وانگهی مشتری بانگ زد که تحریر زیاد ندهم ، گفته اند یک سکه شود و بیش ندهم . لاجرم گلاویز شدیم و از بخت سیاه من ، او برادرزاده قاضی شهر بود . حال ده سکه به شاکی دادم تا رضایت دهد و مجوزم ستاندند . آبرویم بریختند